کاغذرنگی



 

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

شعر دوم

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید که حال تشنه نمی دانی ای گل سیراب اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

شعر سوم

اگر مـراد تـو ای دوسـت نامـرادی مـاست مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست عنایتی که تو را بـود اگر مبـدّل شد خلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست میـان عیب و هنـر پیش دوستـان قدیـم تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست مـرا بـه هـر چـه کنـی دل نخواهـی آزردن که هر چه دوست پسندد به‌جای دوست رواست هـزار دشمـنـی افتـد مـیـان بدگـویـان میان عاشق و معشوق دوستی برجاست جمال در نظر و شوق همچنان باقی‌ست گدا اگر هـمـه عالم بـدو دهند گداست مرا به‌عشق تو اندیشه از ملامت نیست اگـر کنـند ملامـت نـه بـر مـن تنهـاست غــلام قـامــت آن لـعبـت قـباپـوشـم که از محبت رویش هزار جامه قباست بـلا و زحمـت امـروز بر دل درویـــش از آن خوش است که امید رحمت فرداست

شعر چهارم

چو می‌دانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن به پای خویش رفتن به نبودی کز اسب افتادن و گردن شکستن؟

شعر پنجم

مگسی گفت عنکبوتی را کاین چه ساقست و ساعد باریک گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک

شعر ششم

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست ست وگر جامه‌ی قاضی دارد

شعر هفتم

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست

شعر هشتم

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم مگر ببینمت از دور و گام برگیرم من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد میان این همه تشویش دام برگیرم ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی و گر نخواهی کفش غلام برگیرم مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم گریز نیست که دل زین مقام برگیرم ز فکرهای پریشان و بارهای فراق که بر دلست ندانم کدام برگیرم گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی من آن نیم که ره انتقام برگیرم گرم جواز نباشد به بارگاه قبول و گر مجال نباشد که کام برگیرم از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت اگر حلال نباشد حرام برگیرم

شعر نهم

حاکم ظالم به سنان قلم ی بی‌تیر و کمان می‌کند گله ما را گله از گرگ نیست این همه بیداد شبان می‌کند آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق فهم ندارد که زیان می‌کند چون نکند رخنه به دیوار باغ ، که ناطور همان می‌کند

شعر دهم

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم تن من فدای جانت سر بنده وآستانت چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد نه مروتست اگر من نظر تباه دارم چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم مکنید دردمندان گله از شب جدایی که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها